هفت سال بیشتر نداشت که پدرش مرد، از فرط گرسنگی ، از دیدن گرسنگی زن و تنها فرزند زیبایش مرد. دخترک با مادرش تک و تنها در کلبه ای که جز محبت بین مادر و دختر وگرسنگی چیزی نداشت ماند .
شب مردن پدرش آسمان دو روز گریه کرد ؛ بهار بود...بهاری پاییزی
مادر دخترک زیبا بیمار بود – در خانه مردم کلفتی این و آن را میکرد ... کلفتی کسانی که حتی ارزش انداختن به سگدانی را نداشتند ... سالها می گذشت و هر شب لالایی دخترک زیبای هفت ، هشت ساله ، ناله شکم گرسنه مادرش بود ، اما مگر می خوابیدند ؟ عادت کرده بودند به بی خوابی ، تا صبح ستاره ها را می شمردند و دنبال ستاره بخت گم کرده ی بدبخت خودشان بودند .....
و این بود بخت تو سری خورده بخت برگشته دخترک زیبا....
در 14 سالگی مادرش نیز بدون خداحافظی رفت – کنار خیابان پنجم – کنار خیابان مترسکهای ولگرد – دخترک ماند و روزگار سیاه که سیاهتر از بخت دخترک بود .......
نمی دانست چکار کند . بروید از فقیران بپرسید که او چه حالی داشت ...از فقیران نه – از خود فقر
یک سال بعد – پس از یکسال بدبختی و دربدری و بیچارگی
یعنی 15 ساله بود که راه مادرش را پیش گرفت – کلفتی در خانه گداهای پولدار هوسباز پست
تا اینکه ....
ثروتمند ترین پسر شهر عاشق دخترک شده بود
عشق – این تنها ارثیه شوم پدر و مادرش بود – تنها واژه ای که با آن ، به خاطر آن زندگی می کرد .
دختر 17 ساله بود – بر آمدگی پستانهایش از دور هوار میکشید که او بزرگ شده است – دخترک معصوم بود – چشمانش چراغی بود نورانی در شب ظلمت که مهتاب را خجالت زده پست ابر می فرستاد
پسر ثروتمند شهر از دخترک خواستگاری کرد ...
دخترک به ظاهر بخت برگشته نمی دانست خوشحال باشد یا بگرید ... روزها می گذشت و پسرک پولدار به او هدیه ها که نمی داد...!
دخترک فقر و گرسنگی را انداخت به دور – یک سال و یک ماه با پسرک زندگی کرد
تا اینکه ....
خبری رسید – خبری که دل دخترک زیبا را شکست – خبری که دنیا را بر سر دخترک خراب کرد – خراب شده بود ، خرابتر کرد
خبر مرگ آرش – خبر مرگ هم سر دخترک ، همسر نه نامزد دخترک ...
دخترک بیچاره ، دلم به حالش سوخت – دل آسمان نیز کبود شد – شما که نمی دانید – اصلا شما چه می دانید ؟!؟
آخرین هدیه آرش – پسرک پولدار و متشخص شهر را دخترک زیبا دریافت کرده بود – تازه فهمیده بود که آبستن است – فکر می کرد شکمش آب آورده !! – بیچاره سه ماه بود که آبستن بود
دخترک بالا خره آخرین هدیه اش را نیز دریافت کرد – هدیه از روزگار بی مروت که به دست آرش سپرده بود تا پس از مرگش آشکار گردد – ایدز
ایدز آخرین هدیه ای بود که .... نه – هنوز نه ...ایدز آخرین هدیه نبود ..یک هدیه مانده ..این آخرین هدیه نبود ...ایدز آخرین هدیه نبود ....
وقت زایمان فرا رسید- بالاخره یکی به این دنیا ، به دنیای دخترک – به دنیای ساختگی دخترک قدم می گذاشت که درد دخترک را بداند و دخترک با گفتن درد هایش به کودک کر و لال از هر نظر کمی سبک شود
چه رویای شیرینی – هنوز در بیمارستان به هوش نیامده بود که مرد ...
دخترک نه ...
جنین پدر مرده اش
کودک دلبندش
رویای شیرینش
چه کابوس وحشتناکی – چشمانش را بازکرد ... گهواره هنوز تکان می خورد ولی هیچ خبری نبود ... نه پرستاری... و نه آفتابی ..
شب بود و زوزه گرگهای گرسنه شهر .. واق واق سگهای ولگرد محل و می چرخیدند در آسمان کرکسهای تشنه به خون انسان .
وای .... تف بر این زندگی نکبت بار ... دخترک زنده نبود...مرده متحرکی بود که دق کرد.
این اولین بار نبود که می مرد .... ولی آخرین بار بود مرگ را چندین بار تجربه کرده بود و این آخرین امتحانی بود که پس داد
آخر به کدام جرم ؟؟؟....
دخترک دق کرد – مرد و از دست روزگار کثیف راحت شد- آزاد شد ...
دخترک چه راحت مرد....
به راحتی سوختن در آتش !
به راحتی غرق شدن در آب!
دیگر هیچ کس و هیچ چیز نبود که به سیندرلای قرن بیستم هدیه ای ببخشد ......
هدیه قرن آهن ...ایدز بود.....ایدز