اکثرا ما از سوسکها می ترسیم!با اینکه می دونیم اونا از ما ضعیف ترن،کوچک ترن و حرفی برای گفتن ندارند.اگه یه سوسک از بغلمون رد شه ترجیح میدیم نگاش کنیم و بذاریم تو حال خودش باشه و بره دنبال زندگیش به جای اینکه پامون روش فشار بدیم و صدای له شدنش رو بشنویم!اگه کسی هم کنارمون باشه تو اون لحظه میگیم "من از سوسک نمی ترسم،چندشم میشه!"خب.اون سوسک از بغل ما رد میشه بدون اینکه به ما کاری داشته باشه.کم کم سوسکها جفت گیری کردن و بچه دار شدند و بچه هاشون هم بچه دار شدن و اینجوری بود که زیاد شدن.هر روز بیشتر از دیروز.تا جایی که شهر ما پر از سوسک ها شد.سوسک هایی در سایز ها و طرحهای مختلف.اونا به شهر ما و اتاق های ما و شاید هم افکار ما نفوذ کردند و شهرمون رو کثیف کردن و صاحبش شدن.بدون اینکه ظاهرا به ما کاری داشته باشن در عمل همه جا دیده شدند و الآن همه جا حضور دارن.ما رو اذیت می کنن.اونها الآن به قدرت رسیدن چون زیاد شدن.البته هنوز زیاد تر از ما نیستند ولی خب قدرت دارن.چون هنوز هم وقتی از کنار ما رد میشن ما نمی کشیمشون.چون هنوز از اونا چندشمون میشه و این باعث میشه ترجیح بدیم زنده باشن و زندگی کنن.ای کاش اولین نفری که یک سوسک رو دید و نکشت به این فکر می کرد که بعضی موجودات باید از بین برن.چه ما چندشمون بشه چه نشه.بیایید با هم سوسکها رو از شهرمون بیرون کنیم تا دوباره قدرت رو به دست بگیریم.با خودتون تکرار کنید که شما از سوسک ها قوی تر هستین.
حالا به جای کلمه سوسک هر چی دوست دارین بذارین"
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر