۱۳۸۸ اسفند ۲۵, سه‌شنبه

مناجات .....اثری از کارو

الا ! اي مهين مالك آسمانها

كجا گيرم آخر سراغت كجايي ؟

غلام وفاي تو بودم _ نبودم ؟

چرا با من با وفا بي وفايي ؟

چه سازم من آخر بدين زندگاني

كه ريبي است در بيكران بي ريايي

چسان خلقت مهمل است اينكه روزم

فنا كرد – كام قدر – بر قضايي !

بيا پس بگير اين حياتي كه دادي

كه مردم از اين سرنوشت كذايي !

خداوندگارا !

اگر زندگانيست اين مرگ ناقص

بمرگ تو ، من مخلص خاك گورم !

دو صد بار ميكشتم اين زندگي را

اگر ميرسيدي به زور تو ، زورم !

كما اينكه اين زور را داشتم من

ولي تف بر اين قلب صاف و صبورم !

همه ش خنده ميزد بصد ناز و نخوت

كه من جز حقيقت ز هر چيز دورم !

بپاس همين خصلت احمقانه

كنون اينچنين زارو محكوم و عورم ؟

چه سود از حقيقت كه من در وجودش

اسير خدايان فسق و فجورم ؟

از آن دم كه شد آشنا با وجودم

سرشكي نهان در نگاه سرورم

چو روزم ، تبه كن تو ، روز « حقيقت »

كه پامال شد زير پايش غرورم

خداوندگارا!

تو فرسنگها دوري از خاك دوري

تو درد من خاك بر سر چه داني ؟

جهاني هوس مرده خاموش و بيكس

در اين بينفس ناله آسماني ...

زروز تولد همه هر چه ديدم

همه هر كه ديدم تبه بود و جاني

طفوليتم بر جواني چه بودي

كه تا بر كهولت چه باشد جواني !

روا كن به من شر مرگ سيه را

كه خيري نديدم از اين زندگاني!

مگر از پس مرگ – روز قيامت

خلاصم كن زين شب جاوداني!

بمن بد گماني؟ دريغا ! ندانم

چسام بينمت تا چنانم نداني؟

نه بالي كه پر گيرم آيم به سويت

نه بهر پذيرايي ات آشياني!

چه بهتر كه محروم سازم تو را من

ز ديدار خويش و از اين ميهماني

مبادا كه حاشا نمائي بخجلت

كه پروردگار لتي استخواني !

خداوندگارا !

تو ميداني آخر ، چرا بي محابا

سيه پرده شم رو را نديدم !

مرا ز آسمان تو باكي نباشد

كه خون زمين مي طپد در وريدم !

من آن مرغ ابر آشيانم كه روزي

ببال شرف در هوا مي پريدم !

حيات دو صد مرغ بي بال وپر را

برغم هوس – از هوي مي خريدم

بهر جا كه بيداد ميكشت دادي :

بقصد كمك ، كوبه كو مي خزيدم !

بهر جه كه ميمرد رنگي ز رنگي

بيكرنگي از جاي خود ميپريدم !

من آن شاعر سينه بدريده هستم

كه عشق خود از مرگ مي آفريدم !

چه سازم ! شرنگ فنا شد به كامم

ز شاخ حقيقت هر چه چيدم!

ولي ناخلف باشم از ديده باشي

كه باري سر انگشت حسرت گزيدم !

ار آنرو كه با علم بر سرنوشتم

ز روز ازل راه خود را گزيدم !

خداوندگارا !

ز تخت فلك پايه آسمانها

دمي سوي اين بحر بي آب رو كن

زمين را از اين سايه شياطين

جنين در جنين كين به كين رفت و رو كن

سياهي شكن چنگ فريادها را

به چشم سكوت سياهي فرو كن !

هميشه جواني تو ، پير زمانه !

شبي هم " جواني " بما آرزو كن !

كه تا زيرورو نسازم آسمانت

زمين را بنفع زمان زير رو رو كن !

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر