۱۳۸۸ اسفند ۲۳, یکشنبه

خداوندا ..... از استاد کارو

خدا وندا000!

اگر روزي بشر گردي

زحال بندگانت با خبر گردي

پشيمان مي شدي از قصه خلقت

از اينجا از آنجا بودنت !

خداوندا000!

اگر روزي ز عرش خود به زير آيي

لباس فقر به تن داري

براي لقمه ي ناني

غرورت را به زير پاي نا مردان فرو ريزي

زمين و آسمان را کفر مي گويي000 نمي گويي؟

خداوندا000

اگر با مردم آميزي

شتابان در پي روزي

ز پيشاني عرق ريزي

شب آزرده ودل خسته

تهي دست و زبان بسته

به سوي خانه باز آيي

زمين آسمان را کفر مي گويي000 نمي گويي؟

خدا وندا000

اگر در ظهرگرماگير تابستان

تن خود را به زير سايه ي ديواري بسپاري

لبت را بر كاسه ي مسي قير اندود بگذاري

و قدري آن طرف ترکاخ هاي مرمرين بيني

واعصا بت براي سکه اي اين سو و آن سودر روان باشد

و شايد هر رهگذر هم از درونت با خبر باشد

زمين و آسمان را کفر مي گويي000 نمي گويي؟

خدايا خالقا بس کن جنايت را تو ظلمت را000!

تو خود سلطان تبعيضي


تو خود يک فتنه انگيزي


اگر در روز خلقت مست نمي کردي


يکي را همچون من بدبخت

يکي را بي دليل آقا نمي کردي


جهاني را چنين غوغا نمي کردي

دگر فرياد ها در سينه ي تنگم نمي گنجد

دگر آهم نمي گيرد

دگر اين سازها شادم نمي سازد

دگر از فرط مي نوشي مي هم مستي نمي بخشد

دگر در جام چشمم باده شادي نمي رقصد

نه دست گرم نجوائي به گوشم پنجه مي سايد

نه سنگ سينه ي غم چنگ صدها ناله مي کوبد0

اگر فريادهايي از دل ديوانه برخيزد


براي نا مرادي هاي دل باشد

خدايا گنبد صياد يعني چه ؟

فروزان اختران ثابت سيار يعني چه ؟

اگر عدل است اين پس ظلم ناهنجار يعني چه؟


به حدي درد تنهايي دلم را رنج مي دارد


که با آواي دل خواهم کشم فرياد و برگويم


خدايي که فغان آتشينم در دل سرد او بي اثر باشد خدا نيست ؟!


شما اي مولياني كه مي گوييد خدا هست و براي او صفتهاي توانا هم روا داريد!


بگوييد تا بفهمم


چرا اشك مرا هرگز نمي بيند؟

چرا بر ناله پر خواهشم پاسخ نمي گويد

چرا او اين چنين کور و کر و لال است


و يا شايد درون بارگاه خويش کسي لب بر لبانش مست تنهايي


و يا شايد دگر پر گشته است آن طاقت و صبرش


کنون از دست داده آن صفتها را


چرا در پرده مي گويم


خدا هرگز نمي باشد


من امشب ناله ني را خدا دانم

من امشب ساغر مي را خدا دانم


خداي من دگر ترياک و گرس و بنگ مي باشد


خداي من شراب خون رنگ مي باشد


مرا پستان گرم لاله رخساران خدا باشد


خدا هيچ است0

خدا پوچ است0

خدا جسمي است بي معني

خدا يک لفظ شيرين است


خدا رويايي رنگين است


شب است و ماه ميرقصد


ستاره نقره مي پاشد

و گنجشك از لبان شهوت آلوده ي زنبق بوسه مي گيرد


من اما سرد و خاموشم!


من اما در سکوت خلوتت آهسته مي گريم


اگر حق است زدم زير خدايي000 !!!

عجب بي پرده امشب من سخن گفتم

خداوندا000


اگر در نعشه ي افيون از من مست گناهي سر زد ببخشيدم


ولي نه؟!


چرا من روسيه باشم؟

چرا غلاده ي تهمت مرا در گردن آويزد؟

خداوندا000


تو در قرآن جاويدت هزاران وعده ها دادي


تو مي گفتي كه نامردان بهشتت را نمي بينند


ولي من با دو چشم خويشتن ديدم


كه نامردان به از مردان


ز خون پاک مردانت هزاران كاخها ساختند

خداوندا بيا بنگر بهشت کاخ نامردان را0


خدايا ! خالقا ! بس کن جنايت رابس کن تو ظلمت را


تو خود گفتی اگر اهرمن شهوتبر انسان حکم فرمايد تو او را با صليب عصيانت مصلوب خواهی

کردولی من با دو چشم خويشتن ديدم پدر با نورسته خويش گرم ميگيرد برادر شبانگاهان مستانه از

آغوش خواهر کام ميگيرد نگاه شهوت انگيز پسر دزدانه بر اندام مادر می لرزد قدم ها در بستر فحشا

می لغزد


پس...قولت!


اگر مردانگي اين است


به نامردي نامردان قسم


نامرد نامردم اگر دستي به قرآنت بيالايم 000 !

« کارو »

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر